اعتراف

 

همه عمرم را صرف کشتن کردم...

ثانیه ها... دقیقه ها... ساعت ها... روزها... سال ها...

احساسات

استعدادها

علاقه ها

آرزوهای دست یافتنی و نیافتنی... آنها را هم کشتم

تنها عشق مانده بود که اگر او را هم میافتم شاید...

...

اینجا آدم را به جرم کشتن اینها زندانی و اعدام نمی کنند...

اما...

من در دادگاه سرنوشت محکوم به تنهایی ابد شده ام

اینست حاصل عمر من...

کاش میشد فرو ریخت دیوارهای تنهایی را... کاش میشد فرار کرد ازین زندان...

کی میرسد موعد انقلاب درونی من...

  

نون و آب

 

کاش وبلاگ نویسی برای آدم نون و آب هم میشد تا دهن بعضی ها بسته بشه..!!

دکتر...دارو...

 

* خدایا این چه ننگی بود که دامن منو گرفت... بعد از عمری زندگی با عزت و شرف حالا چی جوری سرم رو بالا بگیرم... حالا من شدم نقل محفل و سوژه خنده های دوستام..!

۱ـ تقصیر خودم بود که با دو تا از این رفقای نایاب..! دکتر رفتم . آخه من از کجا باید می دونستم که دکتر قراره تو داروهام برام diclofenac 100 هم بنویسه...! تا وقتی داره طریقه استعمالش رو توضیح میده این رفقای تیز..!! من متوجه موضوع نشن... نامردا یه نگاه بهم کردن و من فهمیدم که دخلم اومده ...من هیچ توضیحی نمیدم بعدش چی شد... میتونید حدس بزنید چقدر مسخرم کردن..فقط دو تا آدم رو تجسم کنید در حالی که افتادن رو زمین دلاشونو گرفتن و با انگشت آدمو نشون میدن و غلت میزنن و غش غش میخندن ..!!

۲ـگلاب به روتون... وقتی دکتر داشت میگفت که داروی فوق الذکر رو باید هر شبی یه دونه .......کنم.... !! من که به مردونگی و غیرتم توهین شده بود و خونم به جوش اومده بود بلند شدم و دکتره رو از پنجره اتاقش که تو طبقه چهارم بود پرت کردم پایین... اونم محکم با مخ خورد به زمین‌ ؛ سرش شکست و مغزش ریخت بیرون و مرد ... ( این آخراشو تابلو خالی بستم ) اما از اونجایی که من یه آدم منطقی هستم و حدس میزدم که مصرف این دارو برای بدست اوردن سلامتیم لازمه و ضمن اینکه زورم هم به دکتره نمیرسید گذاشتم دکتره زنده بمونه ...

۳ـ تو داروخونه قلبم داشت تند تند میزد...تا حالا تو این داروخونه های بزرگ و شلوغ رفتین که وقتی آدم نوبتش میرسه با بلندگو اسمشو صدا میزنن ؟ منه احمقو باش که می ترسیدم شاید توضیحات مربوط به مصرف داروها رو هم جلو میکروفون میگن..!! ولی خدارو شکر اینجوری نبود...

۴ـ اشتباه بعدی من این بود که فکر کردم با دو تا شیرموز میشه دهن آدمای دهن لق و آدم فروش رو بست ..!!

۵ـ چقدر لذت بخشه که دور بر آدم پر باشه از دوستایی که نگران حال آدمن و مدام با تلفن و اس ام اس و... جویای حال آدم باشن... اما نمیدونم چرا همشون ابراز علاقه و کنجکاوی شدیدی برای دونستن اینکه آیا من داروهام رو سر موقع مصرف میکنم یا نه دارن مخصوصا در مورد اون داروی لعنتی...!!

۶ـ از وقتی که رفتم پیش دکتر درد کمرم خیلی بهتر شده... فقط خدا کنه اون داروی بحث برانگیز عوارض جانبی ( مثلا اعتیاد ) نداشته باشه..!!

* این موضوعی نبود که من علاقه ای به گفتنش داشته باشم یا بخوام بهش افتخار کنم..! اما به خاطر اطلاع رسانی صحیح و شفاف و تکذیب شایعات و تهمت ها و نسبت هایی که بعضی از دوستان بعد از این قضیه به من دادن ... بهتر دونستم که اصل ماجرا رو خودم اینجا بنویسم .... فقط خدا کنه زودتر یه سوژه جدید پیدا کنن...دیگه آبرویی برام نمونده..!

دیگه هیچی...بای

حرف مفت

 

دوستی داشتم که همیشه میگفت :... 

 

ولش کنید بابا این دوست ما حرفای مفت زیاد میزد..!!

آخ.....کمرم!

 

راست میگن که اگه سگ پاچه آدمو بگیره بهتر از اینه که جو آدمو بگیره... وقتی که به بابای پینوکیو احساس ژان وارژان بودن دست بده نتیجش بهتر از این نمیشه ! آخه یکی نیست بگه تو رو چه به باشگاه رفتن ؟ تو که اندازه گاو از بدنسازی سرت نمیشه چرا میری برا حرکت سرشونه با هالتر ، وزنه فوق سنگین ۲۵ کیلویی !! رو انتخاب میکنی ؟ تا حالا به این کمر درد مزمن دچار بشی ... اما باز جای شکرش باقیه فقط کمر درد گرفتم ، خداییش قاطر زیر اون باری که من موندم سقط میشد... اما من زنده موندم..!

حالا بدبختی اینجاست که هرکی هم کمر درد منو میبینه میگه : خب عزیز من کمتر با خودت...!! این چه کاریه با خودت میکنی..!! چرا ازدواج نمیکنی...!؟ چشماتم گود افتاده ....!! دیگه خودم هم داره باور میشه که ....

* تو این اوضاع احوال ناجور .....زجرها و شکنجه های حاصل از روشنفکری پست مدرن..! و احساس تنهایی آمیخته با رخوت و نومیدی همیشگی من و مشقت و رنج سر و کله زدن با گوسپندان آدم نما در طول روز برایم بس نبود که درد کمر هم باعث ایجاد توازن و تعادل و همدستی و اتحاد آلام جسم و روان برای از بین بردن کور سوی امیدم به آینده بهتر شده اند..!!

ظاهرا این کمر درد با ماساژ و پماد و دستمال بستن خوب بشو نیست ، هر چی من میخوام بیخیالش بشم اون بیخیال من نمیشه... باید زودتر برم پیش دکتر نکنه کار از کار بگذره و علیل بشم . آخه کمرمو هنوز لازمش دارم...جوونم هنوز.... آرزو دارم...

وای که چقدر دلم میخواد داد بزنم :...... آخ خ خ خ خ کمرم...!!!!

کجایی جوانی...

تف تو این روزگار نامرد....حالا دیگه این فنچ ها هم برا من لات شدن.... کجایی جوانی که....

... البته خودمونیم ها...تو جوونیمون هم هیچ پخـــی!!! نبودیم

اوضاع احوال من

این خیلی بده که هیچ اتفاق جالبی در طول روز برای آدم نیفته تا بتونه تو وبلاگش بنویسه...

 داشتم فکر می کردم پریروز که مثل دیروز بود چقدر شبیه امروزه... هوا گرمه... من بی حوصله ام.... درختها گیجن... گلها کلافه..! خیابونا شلوغن... گنجشکها اعصاب ندارن... ابرا نیستن... بارون کجاست..؟   رفیقا کار دارن... معرفت گم شده..! ساعتها بی حالن... دقیقه ها به کندی میگذرن... اما روزا و هفته ها پر شتاب..!!  من بزرگ میشم... دنیا کوچیک....

فکر کنم شدیدا دچار روز مره گی شدم...... برای همین بهتره فقط سالی یه بار آپ کنم... با کلی مطالب جالب و خوندنی..!!!

این آخریا...

 

مدتیه روی نوار پیروزی های بی ارزش افتادم..

 

که اگه همشونو با هم جمع کنی ببری نونوایی یدونه نون هم بهت نمیدن..!

همینجوری...

 

ـ در ضمن آقای دکتر مدتیه سگم بی حال و کم تحرک هم شده

ـ خدمت شما عرض کردم این بیماری باعث میشه تحرک و غذای حیوون کم بشه این آمپول رو که بهش زدم حالش بهتر میشه

ـ راستی آقای دکتر خودم هم مدتیه غذام...

ـ چی فرمودید..!؟

ـ ها..؟ هیچی...می..مم..میگم خودم فهمیدم غذاش کم شده..!

* اَی تو اون روحت !

.............................................................................................................................................................!

 وقتی بهش گفتم دوستش دارم قند ته دلش آب شد... اینو از برق چشماش یا از لبخندی که سعی داشت قایمش کنه نفهمیدم چون اونقدر تابلو بنـــدری میزد که اصلا اینا دیده نمیشد..!

* بعضی ها بی جنبه هستن دیگه...

چرا می نویسم ؟

سلام

تا حالا با خودتون حرف زدین ؟ با اونی که درون شما زندگی میکنه اونو میگم... اسمش چیه وجدان ؟ شیطان ؟ضمیر ناخود آگاه و پنهان ؟ یا شایدم تنهایی ؟ چی بهم میگین؟ خیلی توی کاراتون فضولی میکنه ؟ شده احساس کنید به حرف زدن باهاش بدجوری عادت کردین ؟ تا حالا به نظرتون رسیده که لابلای حرفای زیادی که بهم میگین بعضیهاش ارزش نوشته شدن رو دارن ؟ فکر میکنین دیوونه هستید ؟ منم نمیدونم !؟ خداییش چندتا شخصیت دارین ؟ شمارو با کدومش میشناسن ؟ همونی که شما دوست دارینه..؟ خوبیه وبلاگ همینه دیگه می تونید توش شخصیت های دیگه ای که دارین رو نشون بدین... همه حرفایی که دلتون می خواد بزنین ولی...

 بعضی وقتا آدم همینجوری احساس می کنه که بعضی از این حرفا رو باید بنویسه حالا در مورد هر چی میخواد باشه خوب و بدشم بماند مهم اینه که سعی خودش رو بکنه درست مثل من .... شاید اینجوری یه آرامش برسه تا ببینیم چی میشه !؟