-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 فروردینماه سال 1389 16:26
فرقی نداره تو شکستنو خوب بلدی یه روز اومدی و حصار تنهاییم رو شکستی ، امروزم دلمو..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 آبانماه سال 1388 23:10
خدایا مرا آنقدر پول ده کــه مـرا بود آن جَن به
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 22:46
- تو سیگاری هستی ؟ - نه عزیزم فقط گاهی تفریحی میکشم ، الانم اینو کشیدم دیگه رفت رفت رفت.. تا یه ربع دیگه
-
حکایت قورباغه
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 22:36
تو حوضی که ماهی نباشه قورباغه سالاره ! ربطی نداشت به هیچکی.. به هیچی..
-
ولنتاین
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 23:48
کنج تاریک پارک ، نیمکت سرد و نمدار ، تلخی دود سیگار ، همه ی شب تنهایی من را می سازند باز..
-
سکوت
پنجشنبه 10 آبانماه سال 1386 18:14
به یاد آرزوهای از دست رفته مان یک دقیقه سکوت... لطفا
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 مردادماه سال 1386 21:37
میـروم و نمیـرود از سر من هوای تو داده فلک سزای من تا چه بود سزای تو ..
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 21:13
من از تو دل نمی بُرم اگـر چه از تو دلـخورم اگـر چه گفته ای تو را به خاطرات بسپرم..
-
آرزو
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 19:41
همیشه آرزو داشتم کاش اونقدر پولدار بودم که میتونستم به همه بچه یتیما کمک کنم... به اونایی که مریض هستن و پول ندارن دارو بخرن.. به اونایی که فقیر و بیچاره هستن.. هـ...هوووووو...م.. خدایا چی میشد که من به آرزوم میرسدم.. واسه تو که کاری نداره.. اگه بخوای میتونی همین الان منو به آرزوم برسونی.. خدا جون مثلا من یه میلیارد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آبانماه سال 1385 19:14
من ناراحت بودم که چرا کفش ندارم.. اتفاقا مردی را دیدم که پا نداشت... * پائولو کوئیلو
-
من و مجنون
جمعه 5 آبانماه سال 1385 18:03
میگن مجنون روزی که عاشق لیلی شد هرگز فکر نمیکرد که روزی کارش به جایی برسه که مجنون بشه... میخوام بگم که من به اونجا رسیدم بدون لیلی..!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 19:02
من میخوام با طناب خودم برم تو چاه... کسی میتونه راهنماییم کنه..!؟
-
..
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 19:51
همون کسانی که آدم رو جون به لب میکنن و کاری میکنن که آدم روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنه... واسه چی... نمیذارن آدم به درد خودش بمیره..؟
-
---
جمعه 17 شهریورماه سال 1385 15:39
من هنوز زنده ام... اما مدتیه گرفتارم و وقت نکردم بیام بنویسم . بزودی آپ میکنم... plz wait
-
یک تیک قرمز کنار عدد هفت...
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1385 06:38
امروز صبح با یه حال عجیبی از خواب بیدار میشم... چشمهام رو که باز می کنم ۸ ساله ام... میخوام زود پا شم و لباس بپوشم و برم مدرسه نمیخوام باز هم تاوان خواب موندن ساعتو با درد و سوزش خط کشی که ناظم کف دستم میزنه پس بدم... اما خیلی زود به خودم میام... خواب ۸ سالگی... خواب دیر شدن مدرسه... خواب خوش کودکی که تو بیداری هم...
-
اعتراف
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 02:31
همه عمرم را صرف کشتن کردم... ثانیه ها... دقیقه ها... ساعت ها... روزها... سال ها... احساسات استعدادها علاقه ها آرزوهای دست یافتنی و نیافتنی... آنها را هم کشتم تنها عشق مانده بود که اگر او را هم میافتم شاید... ... اینجا آدم را به جرم کشتن اینها زندانی و اعدام نمی کنند... اما... من در دادگاه سرنوشت محکوم به تنهایی ابد...
-
نون و آب
دوشنبه 30 مردادماه سال 1385 09:18
کاش وبلاگ نویسی برای آدم نون و آب هم میشد تا دهن بعضی ها بسته بشه..!!
-
دکتر...دارو...
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 05:32
* خدایا این چه ننگی بود که دامن منو گرفت... بعد از عمری زندگی با عزت و شرف حالا چی جوری سرم رو بالا بگیرم... حالا من شدم نقل محفل و سوژه خنده های دوستام..! ۱ـ تقصیر خودم بود که با دو تا از این رفقای نایاب..! دکتر رفتم . آخه من از کجا باید می دونستم که دکتر قراره تو داروهام برام diclofenac 100 هم بنویسه...! تا وقتی...
-
حرف مفت
شنبه 28 مردادماه سال 1385 02:19
دوستی داشتم که همیشه میگفت :... ولش کنید بابا این دوست ما حرفای مفت زیاد میزد..!!
-
آخ.....کمرم!
جمعه 27 مردادماه سال 1385 02:44
راست میگن که اگه سگ پاچه آدمو بگیره بهتر از اینه که جو آدمو بگیره... وقتی که به بابای پینوکیو احساس ژان وارژان بودن دست بده نتیجش بهتر از این نمیشه ! آخه یکی نیست بگه تو رو چه به باشگاه رفتن ؟ تو که اندازه گاو از بدنسازی سرت نمیشه چرا میری برا حرکت سرشونه با هالتر ، وزنه فوق سنگین ۲۵ کیلویی !! رو انتخاب میکنی ؟ تا...
-
کجایی جوانی...
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 08:34
تف تو این روزگار نامرد....حالا دیگه این فنچ ها هم برا من لات شدن.... کجایی جوانی که.... ... البته خودمونیم ها...تو جوونیمون هم هیچ پخـــی!!! نبودیم
-
اوضاع احوال من
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 07:57
این خیلی بده که هیچ اتفاق جالبی در طول روز برای آدم نیفته تا بتونه تو وبلاگش بنویسه... داشتم فکر می کردم پریروز که مثل دیروز بود چقدر شبیه امروزه... هوا گرمه... من بی حوصله ام.... درختها گیجن... گلها کلافه..! خیابونا شلوغن... گنجشکها اعصاب ندارن... ابرا نیستن... بارون کجاست..؟ رفیقا کار دارن... معرفت گم شده..! ساعتها...
-
این آخریا...
یکشنبه 22 مردادماه سال 1385 09:11
مدتیه روی نوار پیروزی های بی ارزش افتادم.. که اگه همشونو با هم جمع کنی ببری نونوایی یدونه نون هم بهت نمیدن..!
-
همینجوری...
شنبه 21 مردادماه سال 1385 01:49
ـ در ضمن آقای دکتر مدتیه سگم بی حال و کم تحرک هم شده ـ خدمت شما عرض کردم این بیماری باعث میشه تحرک و غذای حیوون کم بشه این آمپول رو که بهش زدم حالش بهتر میشه ـ راستی آقای دکتر خودم هم مدتیه غذام... ـ چی فرمودید..!؟ ـ ها..؟ هیچی...می..مم..میگم خودم فهمیدم غذاش کم شده..! * اَی تو اون روحت !...
-
چرا می نویسم ؟
سهشنبه 17 مردادماه سال 1385 02:40
سلام تا حالا با خودتون حرف زدین ؟ با اونی که درون شما زندگی میکنه اونو میگم... اسمش چیه وجدان ؟ شیطان ؟ضمیر ناخود آگاه و پنهان ؟ یا شایدم تنهایی ؟ چی بهم میگین؟ خیلی توی کاراتون فضولی میکنه ؟ شده احساس کنید به حرف زدن باهاش بدجوری عادت کردین ؟ تا حالا به نظرتون رسیده که لابلای حرفای زیادی که بهم میگین بعضیهاش ارزش...