من و مجنون

 

میگن مجنون روزی که عاشق لیلی شد هرگز فکر نمیکرد که روزی کارش به جایی برسه که مجنون بشه...

 

میخوام بگم که من به اونجا رسیدم 

 

                                                      بدون لیلی..!

 

من میخوام با طناب خودم برم تو چاه... کسی میتونه راهنماییم کنه..!؟

..

 

همون کسانی که آدم رو جون به لب میکنن

 

 و کاری میکنن که آدم روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنه...

 

واسه چی... نمیذارن آدم به درد خودش بمیره..؟

---

من هنوز زنده ام... اما مدتیه گرفتارم و وقت نکردم بیام بنویسم . بزودی آپ میکنم... plz wait

یک تیک قرمز کنار عدد هفت...

 alone man

 

 

 

 

امروز صبح با یه حال عجیبی از خواب بیدار میشم... چشمهام رو که باز می کنم ۸ ساله ام... میخوام زود پا شم و لباس بپوشم و برم مدرسه نمیخوام باز هم تاوان خواب موندن ساعتو با درد و سوزش خط کشی که ناظم کف دستم میزنه پس بدم... اما خیلی زود به خودم میام... خواب ۸ سالگی... خواب دیر شدن مدرسه... خواب خوش کودکی که تو بیداری هم ادامه پیدا کرده بود خیلی زود به سوی ناشناخته ترین نقاط مغزم فرار میکنه... چند لحظه بدون حرکت روی تختم میمونم... با خودم فکر میکنم : چقدر واقعی بود...

از جام بلند میشم و میرم دست و صورتم رو میشورم... وقتی به عادت همیشه توی آینه نگاه میکنم از دیدن تصویر خودم یکه می خورم !! چقدر بزرگ شدی... چقدر عوض شدی...

ذهنم بی اختیار بعضی از خاطرات بی معنی گذشته رو مرور میکنه : تصویر اتاقی که نمیدونم کجاست... خیابونی که انگار انتها نداره... بچه ای که گریه میکنه... زنی که به من لیخند میزنه... راه رفتن تو یجای شلوغ در حالی که مادرم دستمو میکشه و من که از پایین به آدم بزرگها نگاه میکنم ... کیف مدرسم که زیپش گیر کرده و قصد باز شدن نداره... آدامسی که با حرص میجومش و... و... چرا اینها توی یادم موندن..؟ حوصله جواب دادن به سوال خودم رو ندارم...

با یک حس گیجی و مالیخولیایی کارهامو انجام میدم... برنامه امروزم چیه ؟ چه اهمیتی داره... مثل هر روز کشتن زمان و شب کردن روز مهمترین کاریه که باید انجام بدم... همه مشغله و گرفتاریهایی که برای خودم درست کردم فقط برای راحت تر کردن اینکار هستن... لباس می پوشم و از خونه میرم بیرون... امروز هم مثل هر روزه بدون هیچ فرقی... همون آدما و همون حرفای همیشگی... از تکرار بی نهایت این روز ها خسته شدم...

هواسم یجای دیگست... جایی که خودم هم نمیدونم کجاست ... حوصله حرف زدن با هیچکس رو ندارم... صدای نفس هام بلندترین صداییه که ازگلوم بیرون میاد... با اینکه دورو برم شلوغه اما من متوجه هیچکی نیستم... دفعه چندمی که همکارم صدام میزنه متوجه میشم...

ـ آهای... کجایی بابا ؟ عاشق شدی ؟

عاشقی.؟ هیچوقت درک درستی ازین کلمه نداشتم... جوابشو نمیدم و سرمو پائین میندازم...

تمام روز خاطرات فراموش شده گذشته رهام نمیکنن... تصویر روزهایی که گذشتن و حوادثی که اتفاق افتادن و حوادثی که اتفاق نیافتادن... فرصت هایی که از دست رفتن یا... شاید خودم گذاشتم که از دست برن... حسرت از دست دادن دوران خوش کودکی که دیگه هرگز برنمیگرده... توی خیالم کودکیم رو میبینم که با گریه از من میخواد ازش جدا نشم... اما من سرم رو بر میگردونم و ازش دور میشم... من هم گریه میکنم...

سرم پر شده از تمام افکار ناامید کننده ای که ممکنه تو دنیا وجود داشته باشه... سرما و رخوت حس تلخ تنهایی امروز خیلی زود به سراغم اومده... و پر قدرت تر از همیشه منو در آغوش گرفته... چقدر همه جا خاکستریه... سردم شده... توی خودم میلرزم... حتی هوای گرم شهریوری هم مانع این احساسم نمیشه...چه مرگمه..؟ چم شده..؟ با خودم فکر میکنم کاش حادثه ای که هر روز منتظرشم تا منو ازین باتلاق تنهایی که گرفتارشم نجات بده امروز اتفاق بیافته... اما هر روز همین رو با خودم میگم و خبری نمیشه... بازم دارم با خودم حرف میزنم...

ولی امروز با روزای دیگه یه فرقی داره... چرا همه خاطرات گذشته امروز با هم به سراغم اومدن..؟ گذشت عمرمو جلو چشمام میبینم... انگار قراره از یک خواب طولانی بیدار بشم... حوصله حلاجی اینهارو توی مغزم ندارم... هزار توی دخمه مغزم امروز پیچیده تر از هر روزه... تا قدم داخلش میذارم خیلی زود توی پوچی و تاریکی گم میشم...فکرم به جایی قد نمیده ذهنم تاریک تاریکه... کاش امروز زودتر بگذره...

دیر وقته اما من باز مثل هر شب با بی خوابی دست و پنجه نرم میکنم... مبارزه ای که همیشه من مغلوبش بودم... امشب هم که بی خوابی و نئشه گی تنهایی با هم همدست شدن تا بیشتر شکنجه ام بدن... تنهایی مخدر ترین ماده ای هست که میشناسم... اعتیاد دردناکی داره... ترک کردنش هم سخته... خیلی سخت...

اما یک دارو هست که مسکن درد تنهائیه... دارویی که میتونه به من آرامش بده... نوشتن... دارویی که تازه کشفش کردم..!

پشت میز کنار تختم میشینم و دفتر سررسیدم رو برمیدارم تا چند خطی توش بنویسم... همینطور دفتر رو ورق میزنم تا یه صفحه مناسب برای نوشتن پیدا کنم و میرسم به تاریخ امروز... هفتم شهریور... این روز چقدر برام آشناست... این روزیه که توی شناسنامه ام به عنوان تاریخ تولدم ثبت شده بجز این هیچ فرقی با روزهای دیگه سال نداره... اما برای من روزیه که مجبورم فراموشش نکنم... شروع یه داستان که هیچکس حتی خودم علاقه ای به خوندنش ندارم...

دفتر رو میبندم... سرمو روی میز میذارم و صورتمو بین دستام قایم میکنم... یادم میاد... چقدر از خودم غافل بودم... هر سال این روز برام همینطوره... و سالهای بعد... دلیل تمام افکار آشفته امروزم رو میفهمم... شاید قرار فقط هر سال توی این روز گذشتن عمرم رو لمس کنم... با خودم فکر میکنم درست توی این روز بوده که با اولین رنج زندگیم آشنا شدم... چه زود گذشت... چه دیر... چه اهمیتی داره... چه فرقی داره...

تنهایی که مدتیه ساکت گوشه اتاق نشسته و صبورانه منتظر یک فرصت برای نشون دادن خودشه با لحنی تلخ و تمسخر آمیز میگه : تولدت مبارک...

سرمو از روی میز بر میدارم و بعد از سکوتی طولانی به تنهایی میگم : تولد تو هم... مبارک

ساعت از یک و نیم شب گذشته... از جام بلند میشم میخوام چراغ اتاق رو خاموش کنم... شاید اینجوری این توهمات... خیالات آشفته... احساس تنهایی... و همه افکار ناامید کننده ای که از صبح توی سرم جا خوش کردن توی تاریکی اتاق گم بشن... اما یک کار مونده که هنوز انجام ندادم... کاری که عادت هر شبم شده... انگار اگه اینکارو انجام ندم مطمئن نمیشم که این روزای لعنتی واقعا میگذرن... یک علامت برای نشون دادن گذشتن روزها... خودکار قرمزم رو از توی کشوی میز پیدا میکنم و تقویم کوچیک رومیزی رو به سمت خودم میکشم... نوک قرمز خودکارو به صفحه تقویم درست کنار عدد هفت نزدیک میکنم...

و آخرین کارم رو برای کشتن زمان انجام میدم... یک تیک قرمز کنار عدد هفت...

اعتراف

 

همه عمرم را صرف کشتن کردم...

ثانیه ها... دقیقه ها... ساعت ها... روزها... سال ها...

احساسات

استعدادها

علاقه ها

آرزوهای دست یافتنی و نیافتنی... آنها را هم کشتم

تنها عشق مانده بود که اگر او را هم میافتم شاید...

...

اینجا آدم را به جرم کشتن اینها زندانی و اعدام نمی کنند...

اما...

من در دادگاه سرنوشت محکوم به تنهایی ابد شده ام

اینست حاصل عمر من...

کاش میشد فرو ریخت دیوارهای تنهایی را... کاش میشد فرار کرد ازین زندان...

کی میرسد موعد انقلاب درونی من...

  

نون و آب

 

کاش وبلاگ نویسی برای آدم نون و آب هم میشد تا دهن بعضی ها بسته بشه..!!

دکتر...دارو...

 

* خدایا این چه ننگی بود که دامن منو گرفت... بعد از عمری زندگی با عزت و شرف حالا چی جوری سرم رو بالا بگیرم... حالا من شدم نقل محفل و سوژه خنده های دوستام..!

۱ـ تقصیر خودم بود که با دو تا از این رفقای نایاب..! دکتر رفتم . آخه من از کجا باید می دونستم که دکتر قراره تو داروهام برام diclofenac 100 هم بنویسه...! تا وقتی داره طریقه استعمالش رو توضیح میده این رفقای تیز..!! من متوجه موضوع نشن... نامردا یه نگاه بهم کردن و من فهمیدم که دخلم اومده ...من هیچ توضیحی نمیدم بعدش چی شد... میتونید حدس بزنید چقدر مسخرم کردن..فقط دو تا آدم رو تجسم کنید در حالی که افتادن رو زمین دلاشونو گرفتن و با انگشت آدمو نشون میدن و غلت میزنن و غش غش میخندن ..!!

۲ـگلاب به روتون... وقتی دکتر داشت میگفت که داروی فوق الذکر رو باید هر شبی یه دونه .......کنم.... !! من که به مردونگی و غیرتم توهین شده بود و خونم به جوش اومده بود بلند شدم و دکتره رو از پنجره اتاقش که تو طبقه چهارم بود پرت کردم پایین... اونم محکم با مخ خورد به زمین‌ ؛ سرش شکست و مغزش ریخت بیرون و مرد ... ( این آخراشو تابلو خالی بستم ) اما از اونجایی که من یه آدم منطقی هستم و حدس میزدم که مصرف این دارو برای بدست اوردن سلامتیم لازمه و ضمن اینکه زورم هم به دکتره نمیرسید گذاشتم دکتره زنده بمونه ...

۳ـ تو داروخونه قلبم داشت تند تند میزد...تا حالا تو این داروخونه های بزرگ و شلوغ رفتین که وقتی آدم نوبتش میرسه با بلندگو اسمشو صدا میزنن ؟ منه احمقو باش که می ترسیدم شاید توضیحات مربوط به مصرف داروها رو هم جلو میکروفون میگن..!! ولی خدارو شکر اینجوری نبود...

۴ـ اشتباه بعدی من این بود که فکر کردم با دو تا شیرموز میشه دهن آدمای دهن لق و آدم فروش رو بست ..!!

۵ـ چقدر لذت بخشه که دور بر آدم پر باشه از دوستایی که نگران حال آدمن و مدام با تلفن و اس ام اس و... جویای حال آدم باشن... اما نمیدونم چرا همشون ابراز علاقه و کنجکاوی شدیدی برای دونستن اینکه آیا من داروهام رو سر موقع مصرف میکنم یا نه دارن مخصوصا در مورد اون داروی لعنتی...!!

۶ـ از وقتی که رفتم پیش دکتر درد کمرم خیلی بهتر شده... فقط خدا کنه اون داروی بحث برانگیز عوارض جانبی ( مثلا اعتیاد ) نداشته باشه..!!

* این موضوعی نبود که من علاقه ای به گفتنش داشته باشم یا بخوام بهش افتخار کنم..! اما به خاطر اطلاع رسانی صحیح و شفاف و تکذیب شایعات و تهمت ها و نسبت هایی که بعضی از دوستان بعد از این قضیه به من دادن ... بهتر دونستم که اصل ماجرا رو خودم اینجا بنویسم .... فقط خدا کنه زودتر یه سوژه جدید پیدا کنن...دیگه آبرویی برام نمونده..!

دیگه هیچی...بای

حرف مفت

 

دوستی داشتم که همیشه میگفت :... 

 

ولش کنید بابا این دوست ما حرفای مفت زیاد میزد..!!

آخ.....کمرم!

 

راست میگن که اگه سگ پاچه آدمو بگیره بهتر از اینه که جو آدمو بگیره... وقتی که به بابای پینوکیو احساس ژان وارژان بودن دست بده نتیجش بهتر از این نمیشه ! آخه یکی نیست بگه تو رو چه به باشگاه رفتن ؟ تو که اندازه گاو از بدنسازی سرت نمیشه چرا میری برا حرکت سرشونه با هالتر ، وزنه فوق سنگین ۲۵ کیلویی !! رو انتخاب میکنی ؟ تا حالا به این کمر درد مزمن دچار بشی ... اما باز جای شکرش باقیه فقط کمر درد گرفتم ، خداییش قاطر زیر اون باری که من موندم سقط میشد... اما من زنده موندم..!

حالا بدبختی اینجاست که هرکی هم کمر درد منو میبینه میگه : خب عزیز من کمتر با خودت...!! این چه کاریه با خودت میکنی..!! چرا ازدواج نمیکنی...!؟ چشماتم گود افتاده ....!! دیگه خودم هم داره باور میشه که ....

* تو این اوضاع احوال ناجور .....زجرها و شکنجه های حاصل از روشنفکری پست مدرن..! و احساس تنهایی آمیخته با رخوت و نومیدی همیشگی من و مشقت و رنج سر و کله زدن با گوسپندان آدم نما در طول روز برایم بس نبود که درد کمر هم باعث ایجاد توازن و تعادل و همدستی و اتحاد آلام جسم و روان برای از بین بردن کور سوی امیدم به آینده بهتر شده اند..!!

ظاهرا این کمر درد با ماساژ و پماد و دستمال بستن خوب بشو نیست ، هر چی من میخوام بیخیالش بشم اون بیخیال من نمیشه... باید زودتر برم پیش دکتر نکنه کار از کار بگذره و علیل بشم . آخه کمرمو هنوز لازمش دارم...جوونم هنوز.... آرزو دارم...

وای که چقدر دلم میخواد داد بزنم :...... آخ خ خ خ خ کمرم...!!!!